یــا مُـغْـنے مـَـن اسْــتَغْنـاھ
________________
[بی قــاعده ، بی فعل ، بی تمبر و بی خویش ...]
...
ســــــلام ..
نمیــدانم چه شده،امــا از تـــو نوشتن برایم آسان است ..
آنقدر که بــتوانم تــو را در یکــــ کلمه حتی (!!) تعریف کنم
دیــوانه که حــالش معلوم نیست!!
یکــ روز جـــآن میکند برای یک بیت
و یکــ روز سیل ِ واژه میبردَش !
بـــالاتــر از جــنـون چیست (؟) نمیدانم !
میدانم که دچـــار ِ همین نمیدانم شده ام
آنقدر که مــــردانه ترین قــول ـم را به تــو خواهم داد
[نه از آن قول هایی که به چاپ ِ هــزارم رسیده باشد ، نه ! ]
آنقدر که برایت یکــ نقاشی هم با این نامه خواهم فرستاد
[ بگــذار بگویند دختــرکــ ِ دیوانه ...
تو از یـکــ دیوانه که به دل نمیگیری ، نه؟!
این مردمان هنوز عشق را فــرد معنا میکنند
گاهی حتی "عزیزم" هایشان هم تمام شده است
میدوند و میدوند و نمیرسند و ...
بــاز جای خالی تــو را حس نمیکنند
نفس میکشند امــا بازدم شان عشق نیست !
دلت را متهم به سنگ بودن میکنند و
هیچ از سنگ ها عذر نمیخواهند !!
قــرار نبود این ها را بنویسم ]
....
برایت یک خورشید کشیده ام و یک آسمان پر از پرنده
تسبیح گویان این سو و آن سو میروند
خیابانی که باران آن را شسته
و مردمانی که پشت ِ دل هاشان کینه قایم نکرده اند
و هر روز نشان ِ ایثار روی قلبشان می روید
..
نقاشی ام را ببین و بگو :
دخـترک ِ دیوانه !!
یا اصلاً بنویس :
دخترک ِ دیوانه
ســلام ..
باقی نامه ات هر چه باشد خوانده نخواهد شد ..
سلام ِ تــو آنقدر مرا زیبا میکشد که
تا بحال هیچ عاشقی این چنین نمرده است ....
_______________________
پینوشت : تنــهاتر از اینم نکن ...